ساعت 2 شب بود. مادرم مرا از خواب بیدار کرد. قرار بود به همراه برادرم، پسرعمو و پسر عمه ام که هردو چند سالی از من بزرگتر بودند، برویم و لواش بخریم. آن روزها نانوایی ها و به خصوص لواشی ها بسیار شلوغ می شد و ما چون امتحان داشتیم برای اینکه زیاد معطل نشویم شبانه برای خرید نان می رفتیم. فردای آن روز هم امتحان دیکته داشتم. در آن سال من سال اول راهنمایی بودم. به هر حال 4 نفری از خانه بیرون رفتیم. به یک نانوایی رسیدیم تعدادی کم ی هم آنجا بودند اما نانوا نان نمی فروخت پسر عمویم با او درگیری لفظی پیدا کرد، اما او می گفت که این نانها مخصوص فرودگاه است و باید ساعتی معطل شوید. پس از کمی جرو بحث بین نانوا و پسرعمو و پسر عمه ام ، به سمت نانوایی دیگری که در نزدیکی آن وجود داشت رفتیم. آنجا هم تعدادی برای خرید نان ایستاده بودند و از آنجاییکه بیشتر آنها تعداد زیادی نان، شاید حدود 100 تا 200عدد نان، می خواستند باید معطل می شدیم. در این مدتی که آنجا بودیم مرتب صدای هلیکوپتر می آمد. خانه ما و این نانواییها نزدیک فرودگاه مهرآباد بود و این صداها برای ما عادی بود، اما در آن وقت شب و این حجم از رفت و آمد هلیکوپترها مرا به تعجب واداشته بود. خلاصه پس از مدتی که در صف بودیم، یک پاترول کمیته به سمت نانواییها آمد پسر عمو و پسرعمه ام هردو رفتند و با او صحبتهایی کردند و بعد همگی به سمت نانوایی قبلی رفتیم. در آنجا ماموران کمیته به نانوا دستور دادند که تمام نانها را بین مردم پخش کنند و لازم نیست برای فرودگاه نان جمع کنند. این اتفاق هم تعجب مرا بیشتر کرد. خلاصه از انجا نان خریدیم و به خانه برگشتیم. من بعد از آن به رخت خواب رفتم و دوباره خوابیدم.
صبح مادرم با ناراحتی مرا بیدار کرد فکر کردم که می گوید برای درس خواندن بیدارم کند. کمی خودم را غلط دادم. اما مادرم دوباره به سراغ من و برادرم آمد و ارام ما را بیدار کرد و گفت" امام مرد." من با شنیدن این حرف به رخت خواب افتادم تمام بدنم سستشده بود. همیشه فکر می کردم ایران بی امام چطور می شود. مدتی بود که امام بیمار بود و مرتب می خواستند که برای او دعا کنیم. در و دیوار پر بود از جمله " امام را دعا کنید". و یا شعارهایی که مردم می داند مانند" خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار از عمر ما بکاه و بر عمر رهبر افزا"
اما دو سه روزی بود که اعلام می کردند اما بهتر شده است تلویزیون هم تصاویری از امام در بیمارستان نشان می داد. اما چیزی که ما و به خصوص پدرم را عصبانی کرد این بود که، در آن روزها تلویزیون سریال اوشین را نشان می داد این سریال در شنبه شبها پخش می شد. سریال پرطرفداری بود. آن شب همگی به پای این فیلم نشستیم غافل از اینکه در شبکه دیگر از بدتر شدن حال امام خبر دادند و اینکه اما را بیشتر دعا کنیم. وقتی صبح متوجه این مطلب شدیم پدرم به شدت عصبانی شد.
خلاصه اینکه رادیو روشن بود و منتظر اخبار بودیم که بالاخره اخبار شروع شد و همانطور که بسیار پخش کردند فکر می کنم در اخبار ساعت 7 صبح رادیو بود که خبر فوت امام را به طور رسمی اعلام کردند. پدر و مادر بسیار گریستند من هم بسیار ناراحت بودم هر چند به اندازه آنها گریه ام نمی گرفت و آن روزها فکر می کردم شاید از گنهکار بودنم است که گریه ام نمی گیرد. مادرم می گفت که از بعد از نماز صبح که رادیو را روشن کرده اند مرتب قران می خواند. هر دو تعجب کرده و نگران بودند شاید تجربه اینگونه قران خواندن را داشتند. مادرم به پدرم می گوید شاید به خاطر 15 خرداد باشد اما 15 خرداد هم که فرداست. اما چیزی که هست این است که من بلاخره متوجه نشدم آنها چگونه قبل از اخبار متوجه فوت امام شده بودند. شاید حدس زده بودند.
بالاخره اتفاقی که همگی از آن می ترسیدیم رخ داد و دنیا بر سر ما خراب شد. خدا به امت صبر دهد. هر برخی بسیار از این موضوع خوشحال شدند به خصوص دشمنان که منتظر فوت امام و سقوط جمهوری اسلامی بودند.
کلمات کلیدی: